هرکجـــــا باشی تو ،
یاد تو مال من است ،
سبزی و سرخوشی و دیدارت ،
همه رویــــــــــــــای من است ،
من برایت خوبی ،من برایت خنـده ،
من برایت همه خوبی ها را ،
از خدا می خواهم ،
هرکجا باشی تو ،
من برایت از جان ،
همه آرامش و آسایش این دنیا را ،
از خدا می خواهم ،
من تو را پرخنده ،
من تو را پر ز همه خوبی ها ،
من تو را شاد و خوش و سرزنده ،
می خواهم ،
من برایت از جان ،
همه آرامش و آسایش این دنیا را ،
از خدا می خواهم
سال نو با تاخیر مباررررررررک !
امیدوارم همگی سال خوبی رو شروع کرده باشین و روزای قشنگی پیش رو داشته باشین
عید نامه در ادامه ...
22 ماهه ی بهاری و 2 ومین 7 سین زندگیش
از روز قبل سال تحویل شروع کنم که با خواهریا رفته بودیم مهران و کوچه برلن و چند تا خرید خوشگل و اساسی کردیم
و این وسط یه پیراهن سفید مجلسی و شیک با یقه و سر آستین راه راه از مردونه فروشیهای اون نواحی برا همسر گرفتم که متاسفانه سایزش نبود و همسر مجبور شد صبح روز عید بره تعویضش کنه و همچنان هم ازینکه بعد این چند سال و بعد کلی خرید براش ! سایزش رو اشتباه کردم ابراز ناراحتی می کنه !
خودمم نمی دونم چرا یه سایز کوچیک تر می دیدمش !
دیگه اینکه صبح روز عید با رفتن همسر پسرک زد زیر گریه و به هیچ وجهی آروم نمی شد ....
ناچار لباس پوشیدیم و با کالسکه راه افتادیم تو خیابون و یه دور قمری زدیم و برگشتیم....
ناهار هم یه ماهی سفید بزرگ داشتیم که بنا به درخواست همسر شکم پرش کردیم و ازونجایی که سبزی مخصوص نداشتم تو اون هاگیر واگیر دم عید ... تو شکمش سبزی سوپ + گردوی خرد شده و یه قاشق رب انار و کمی ابلیمو زدم که خیلی خوشمزه شد
بعد پسرک خوابید و ما در آرامش ! تیغای ماهی رو گرفتیم و خوردیمش !
سال مون هم در نهایت آرامش و سکوت با زمزمه های تی وی مبارک شد ...
بعد از اونم که دو سه روز اول به عید دیدنی و خونه ی بزرگترا و دور همی گذشت
4-5 فروردین بود که بعد از ظهر راهی شمال شدیم
تو راه خیلی خوب بود .... من همش در حال خوردن بودم !! انقد که همسر تعجب کرده بود و می گفت چقد شکموووووو شدی !
یه جا وایسادیم و کلی چیپس و پفک و آلوچه و بستنی خریدیم و خوردیم
چایی و تخمه هم برده بودیم ...دیگه جای همه خالی
میوه هم پوست کنده و آماده داشتیم که آخر راه یادمون افتاد و ترتیبش رو دادیم
شام هم ساندویچی و آماده چون به خانواده ی همسر نگفته بودیم داریم میریم و می خواستیم سورپرایزشون کنیم !
طبعا 11-12 شب که می رسیدیم هم از شام خبری نبود دیگه
و قسمت خوب این سفر همکاری بی نظیر و استثنایی گل پسر بود
که همین جا ازش تشکر می کنم و ممنونم !
خوب دو روز اولی که اونجا بودیم ما بودیم و پدر شوور و مادر شوور و برادر شوور
که صبحا رو می رفتیم دریا و تو راه هم پسرک مرغ و جوجه و اردک و گاو و ببعی و هاپو و ...می دید و باید بگم حیوون شناسیش عالی شد
یعنی اون تصویر ذهنی که ازشون داشت تبدیل به واقعیت شد و خیلی سریع صدای همشون رو یاد گرفت
یه روزم رفتیم سه شنبه بازار که من عاشق این بازارای محلی ام که توش همه چی پیدا میشه !
عصرا هم یه روز رفتیم ماسال که یه منطقه ی ییلاقی و جنگلی بود و مناظر زیبایی داشت
یه روزم باز همون نواحی خودمون گشتیم
دو روز و نیم بعدی هم برادر شوور و جاری بهمون ملحق شدن که روز اول از صبح رفتیم آبشار ویسادار که یه منطقه ی جنگلی هست و ناهار اونجا بودیم
روز بعدی هم صبحش رفتیم اسالم - خلخال و گردنه ی حیران و اون بالا تو سوز و باد شدیدش کلی عکس گرفتیم فقط خوشبختانه هوا آفتابی بود !
برگشتنه تو راه جنگلیش هم یه جا آش دوغ خوردیم و چایی زدیم که خیلی چسبید
نزدیک خونه یه سر کوچولو به جنگل گیسوم و دریاچه ی ماهیش هم زدیم
عصرش هم رفتیم انزلی و بازار کاسپین
شب آخر هم رفتیم خونه ی دو تا از دوستان پدر شوور عید دیدنی
و صبح روز آخر هم رفتیم تالش و سورتمه که البته من و همسر سوار نشدیم چون هوا سرد بود و سوز داشت و پوست آدم داغون میشد ، تابستون هم سورتمه سواری کرده بودیم و خیلی چیز خاصی نبود به نظرمون !
فقط از نمایشگاه کارای دستی و سنتی اونجا همسر یه کیف پول چرم خوشگل برام گرفت که جاری و مادر شوور هم خوششون اومد و هر دوشون گرفتن و با سه تا کیف پول خوشگل برگشتیم !
حول و حوش 6 عصر هم ما راه افتادیم به سمت تهران
رودبار وایسادیم و خریدامون رو انجام دادیم و اینبار به جای اتوبان اصلی افتادیم تو جاده ی قدیم
که باید بگم جاده کاملا اختصاصی بود و ما تهنای تهنا بودیم !!
درست مثل این فیلم ترسناکای خارجی که هر چی میری نمیرسی !
هر هزار سال یه کامیون رد میشد ....
چراغ و برق و این چیزام نداشت ...تاریکه تاریک و البته پیچ در پیچ ! دیگه آخراش حالت تهوع گرفته بودم !
ولی چون خلوت بود یه ساعتی جلو افتادیم
دیگه فلاسک چای رو هم خونه ی مادر شوهر جا گزاشتیم و من دپرس شدم و هیچیییییی نتونستم تو راه بخورم !
از رودبارم چایی گرفتیم که افتضاح جوشونده بود و همونجوری ریختیم دور
تهران که رسیدیم بعد کلی گشتن بالاخره یه " پدر خوب " پیدا کردیم که باز بود و غذا داشت وگرنه من رسما از گرسنگی و ضعف می مردم !
خوب باید بگم اگه ضد حال های مکرر ! مادر شوور رو فاکتور بگیریم سفر خوبی بود !!
و ...
صبح روز بعد در حالیکه خستگیمون تقریبا در رفته بود و پدر و پسر از حمام اومدن و لباس پوشیدن و رفتن بیرون دور بزنن
و من تازه یه وقت خوب پیدا کرده بودم برای حمام طولانی ! و شستن حمام و .... یه دفعه وسط کار دیدم همسر و پسرک برگشتند و صدای همسر که خبر از فوت پدر بزرگش داشت
دیگه از 11 تا 16 فروردین درگیر مراسمات بودیم و البته من به خاطر پسرک کمتر می رفتم ولی همسر بیشتر وقتش رو اونجا بود تا کارها رو سر و سامون بدن.
و دوباره برگشتن زندگی به روال عادی که من عاشق این روال عادی ام !
هر چقدر هم عادی و تکراری باشه ولی یه آرامش و نظمی توش هست که دوسش دارم
طبیعت زیبای روستای دیناچال
جنگل ماسال
سورتمه و نمای شهر تالش
جنگل و آبشار ویسادار
دریاچه ی ماهی گیسوم
و باز هم دریا ...